کلافه بودم؛ ازدحام ماشین ها از یک طرف و گرمای آفتاب از طرف دیگرمرا خسته کرده بود. خودم را به ماشینم که کنار خیابان پارک شده بود، رساندم. با راهنمای روشن مدتی منتظر نشستم تا مسیر کمی خلوت شود و از جای پارک خارج شوم ولی فایده ای نداشت. بالاخره دستم را بیرون آوردم و اشاره کردم اما انگار نه انگار، با هر زحمتی بود وارد خیابان شدم. باید دنبال یک نشانی می گشتم،اولین کسی را که دیدم یک نیش ترمز زدم تا آدرس را بپرسم، اما مگر ماشین پشت سرم امان داد! با بوق ممتدوگوش خراش هم من و هم بقیه را عصبی کرد. نشانی را پیدا کردم و کارم را انجام دادم ولی باید برای رسیدن به محلی دیگر از مسیری پر ترافیک عبور می کردم. فکر کردم بهتر است از مترو استفاده کنم. خوشحال از اینکه از ترافیک و گرما فرار می کنم وارد ایستگاه شدم، پیرمردی هم همراه با من به سختی سوار پله برقی شد خوشبختانه زیاد منتظر نماندیم و با هم سوار قطار شدیم. برای پیرمرد صندلی خالی شد و نشست. توی ایستگاهی که باید پیاده می شدم جمعیت زیادی منتظر قطار بودند. آرام آرام خودم را به در رساندم، همین که در قطار باز شد، سیل جمعیتی بود که سعی می کردند جایی در قطار داشته باشند. آقایی که کنارم بود شروع به داد و بیداد کردن کرد، که ای بابا انصاف داشته باشید، بذارید ما پیاده شیم بعد سوار شید!، دیرم شده! خیر سرم سوار قطار شدم زودتر برسم. چند نفری راه باز کردند اما قطار حرکت کرد و من و آقای کناریم و چند نفر دیگه نتونستیم پیاده شویم.
آن روز تمام شد و من به خانه رسیدم و شب که داشتم این وقایع را مرور می کردم به یاد جمله (ارحم ، ترحم )افتادم!!!!